عشق بدون قيد و شرط

خاطره

...برگ ها از شاخه ها خسته میشوند,پاییز بهانه است

داستاني را ميخواهم برايتان تعريف كنم مربوط به قرن ها و سالها پيش است.

در زمان هاي بسيار قديم پادشاهي زندگي ميكرد كه همه چيز داشت.پول خانواده قدرت و...

تنها حسي را كه نسبت به زندگي نداشت خوشبختي بود.روزي به فرماندهان خود دستور داد

تا در شهر بگردند و يك نفر را پيدا كنند كه احساس خوشبختي ميكند و نزد شاه بياورند

تا شاه لباسش را بپوشد و احساس خوشبختي كند.فرماندهان شاه شروع به گشتن كردند.اما

هيچكس حاضر به همكاري با انان نميشد.گويي هيچكس در ان شهر احساس خوشبختي نميكرد.

تا به يك پيرمرد فقيري رسيدند و در حال تماشاي غروب افتاب بود و لبخند ميزد.او با صراحت تمام

گفت كه من ادم خوشبختي هستم.فرماندهان خوشحال شدند و با او را نزد شاه بردند.وقتي اين

خبر به گوش شاه رسيد خوشحال شد و دستور داد تا فرماندهان لباس او را دربياورند و بدهند

تا بپوشد اما ناگهان قلب پادشاه از حركت ايستاد.پيرمرد انقدر فقير بود كه حتي لباسي بر تن نداشت...!



+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت14:42توسط maryam | |